اسلاوی ژیژک (زادۀ 1949) یکی از چشمگیرترین و تأثیرگذارترین نظریهپردازان اجتماعی و فرهنگی اروپا در سالهای اخیر است. او را ”رسواکنندهترین اندیشمند زمانه“، ”غول لیوبلیانا“، و ”مبدع مجدد انقلابیترین و هیجانانگیزترین مؤلفههای مکتب لاکان“ نامیدهاند. همراه با کسانی نظیر میرام بوژوویچ، رناتا سالِکْل، ملادن دولار و آلنکا زوپانچیچ، عضو مکتب لاکانیِ اسلوونی است. دو کتابی که نخست نوشت او را در مقام پیشروترین منتقد فرهنگی لاکانی در دنیا نشاند. ابژۀ والای ایدئولوژی (1989) ترسیم نوآورانه و بحثانگیزی از شاکلۀ نظریۀ انتقادی از مارکس تا آلتوسر با بهرهگیری از خوانش دیالکتیکیِ روانکاوی لاکان است. کژ نگریستن (1991) تکملهای است بر الزامات و پیامدهای سیاسی شعار لاکان مبنی بر ”بازگشت به فروید“، و نیز ترکیبی از گفتمانهای متکثر (اجتماعگرایی، کلیگرایی، فمینیسم، پسامدرنیسم) که ژیژک با بهرهگیری از آنها، سرمایهگذاری پنهان لیبیدو در همهچیز، از ایدئولوژی و لیبرال دموکراسی گرفته تا روابط منحرف جنسی و داستانهای کارآگاهی را به نمایش میگذارد.
در نوشتههایش به شکل خیرهکنندهای هگل را با هیچکاک، اسپینوزا را با علمی-تخیلی، و مارکس را با برادران مارکس در میآمیزد. چشمۀ خلاقیت او خشک نمیشود و تقریباً هرساله کتاب تازهای منتشر میکند، ازجمله کژ نگریستن، هرآنچه میخواستید دربارۀ لاکان بدانید ولی میترسیدید از هیچکاک بپرسید، از نشانگان خود لذت ببرید!، به برهوت حقیقت خوش آمدید، هنر امر متعالی مبتذل، سال رؤیاهای خطرناک، و همسایه.
فلسفهٔ ژیژک آمیزۀ نظری پیچیدهای است با هدف بررسی مسئلۀ سوژۀ مرکززدوده در فضای سیاسیِ چندسویه و سرشار از گسستها و تصادفات. ژیژک به پیروی از لاکان، سنتهای فلسفیای را به نقد میکشد که هویتهای سیاسی و اجتماعی را برخاسته از علائق، نیازها، یا امیال عینی افراد میانگارند. و برعکس، هویت را ناشی از فرایندی وابسته به تولیدات زبان میداند. گفتمانِ وابسته به هژمونی سیاسی است که همزمان هویتهای سیاسی و فرهنگی را میآفریند و با این کار، بر نابسندگیای که در دل سوژه پنهان است، سرپوش مینهد.
ژیژک در عین آنکه مانند بسیاری از پساساختارگرایان میکوشد هرگونه تصور یکپارچه از سوژه را کنار بگذارد، ولی همزمان دیدگاههای آنها را به نقد میکشد؛ بهویژه این دیدگاه که معنا زادۀ بازی میان تفاوتهای مطلق است. به نظر او، مشکل چنین نگاه تمامیتانگاری به تفاوت است که دیگر هیچ ابزار مفهومیای در دست ندارد تا ردپای زبان را در اینهمانیِ سوژۀ سخنور با خودش نشان دهد. در آرای پساساختارگرایان، سوژه چیزی نیست جز برآیند سازوکارهای پیشاذهنی که برای تحلیل آن باید به سراغ متن (دریدا)، قدرت (فوکو)، یا میل (دلوز و گواتاری) رفت. ژیژک در مقابل آنها به سراغ تحلیل لاکان دربارۀ سوژۀ دوپاره و مرکززدوده میرود. به نظر ژیژک، تفاوت بر فقدان، نابسندگی و حرمان استوار است که همگی صفات میل آدمیاند. طبق نظریۀ لاکان، ساحت خیال فقط زمانی به وجود نخستین ابژۀ خود پی میبرَد که دیگر از دست رفته باشد. بعدها زمانی که سوژه وارد ساحت نمادین میشود، ناممکن بودن ترمیم چنین فقدانی بیشتر تحریف میشود، چراکه در این ساحت، همهچیز را با تفاوتهای زبانی درک میکند و ناخودآگاه او اینگونه شکل میگیرد. ژیژک میگوید سوژهای که در اثر این فقدان شکل میگیرد، نخستین مرحلۀ سوژهگی است. این سوژه ”فضای تهی“ فردیت است و سوژهسازیهای مختلف می-کوشد آن را سرکوب و پر کند.
ژیژک برخلاف مؤلفانی که خاستگاه تعارضات اجتماعی را نزاع میان ”مواضع سوژهها“ میدانند (مثل لاکلائو و موف)، نشان میدهد چگونه آنچه لاکان ساحت واقعی مینامد، سوژهگی و تمام روابط اجتماعی را مختل میکند. او برای به تصویر کشیدن نیروی این تعارض برسازنده، به سراغ ایدئولوژیهای طبقاتی و جنسی در جامعۀ مدرن میرود. به نظر او، سوژه میکوشد از طریق این تعارضات ایدئولوژیک، به رابطۀ اجتماعیِ ”ناممکنی“ شکل دهد. لاکلائو و موف میگویند این عدم امکان برخاسته از تضادها یا تقابلهای عینی نیست، بلکه پیامد شکافی بنیادی است که ساختار این روابط را تعیین میکند. خود این شکاف نیز شکلی از سوء تعبیر ایدئولوژیک است، طوری که سوژه گمان میکند با نابودی تضادهای سرمایهداری یا مردسالار، شکل جدیدی از سامان اجتماعی پدید میآید که منجر به تحقق تمامعیار اینهمانی با خود خواهد شد. به باور چنین ایدئولوژیهایی، محقق شدن ظرفیتهای بالقوۀ آدمی منوط به نابودی دشمن بیرونی است –مثلاً ”سرمایهداری“ یا ”مرد خودبرترپندار“. و تعارضات اجتماعی میان طبقات و جنسیتها پیامد همین هویتبخشی ایدئولوژیک است –هویتبخشیای که به سوژه القا میکند دیگری مانع تحقق ظرفیتهای او شده است. ولی ژیژک معتقد است اگرچه ایدئولوژیها بیتردید شخص را با خودش بیگانه میکنند، در گفتمان انتقادی باید در نظر داشت که تعارض برسازنده دقیقاً برخاسته از فقدان سوژه است. بر این اساس، سوژه –به دلیل انسداد نفسانی، نابسندگی، و آسیبهای درونیاش- پیامد همین تعارضِ ناب است که آن را در وهلۀ بعد، وارد ساحت نمادین میکند.
در این منظر لاکانی معلوم میشود چرا شاکلههای ایدئولوژیک هرگز کامل نمیشوند، ساختار گفتمانی/نمادین آنها همواره ناقص است، و همواره مرکززدوده، و دچار فقدان و نابسندگیاند. اتخاذ چنین موضعی، پیامدهای مهمی در تحلیل ایدئولوژی دارد. نخست آنکه، چنین درکی از سوژۀ فقدانزده بدین معناست که ایدئولوژی نیز اوهام اجتماعی است و کوششی است برای ”بخیه“ زدن به این فقدان. کار ایدئولوژیْ تولید زنان و مردانی است با این وهم که میتوانند شرایط اجتماعی خودشان را رقم بزنند. خلاصه آنکه، ایدئولوژی تصویری آرمانی از ”جامعه“ رقم میزند که تحقق آن در واقعیت ناممکن است. ژیژک مینویسد ”اساساً وهم قصهای است که فضای تهیِ امتناع را پر میکند، پردهای است که بر خلاً سرپوش میگذارد“. دوم آنکه، هدف سیاسی و اجتماعی ما باید واژگون کردن این فضای وهمآلود جمعی باشد؛ وظیفۀ نقد ایدئولوژیْ همین است. نقد اجتماعی باید با نظریهپردازی، تهی بودن سوژه را برملا کند و از تعارض پنهان در زیر اوهام ایدئولوژی پرده بردارد –ژیژک چنین روشی در نقد ایدئولوژی را ”از سر گذراندنِ وهم اجتماعی“ مینامد.
یکی از نمونههای جابهجا کردن بنیاد تعارضات که در بسیاری از نوشتههای ژیژک به آن اشاره شده یهودستیزی است. ژیژک میگوید یهودستیزی نتیجۀ نوعی تعین مفرط دالهای سیالِ ساحت نمادین در قالب چهرۀ ”یهودی“ است. تعارضات بنیادیِ جامعه در ناخودآگاه دچار جابهجایی میشود و شاکلۀ جدیدی میگیرد که بر اساس آن، یهودی به عامل تهدید بدل میشود. هدف از چنین فرایندی سرپوش نهادن به امتناع خودِ ”جامعه“ است. در وهلۀ بعدی، این جابهجایی تعارض به وسیلۀ بارگذاریِ لیبیدویی قوام مییابد. صورتهای قوامیافتۀ چنین فرایندی را در قالب تعارض اقتصادی (یهودی یک انگل فرصتطلب است)، تعارض سیاسی (یهودیان نقشهای پنهانی برای سلطه بر دنیا دارند)، تعارض جنسی (یهودیان در میل جنسی، حیوانصفت یا فاسدند) و نظایر این موارد شاهدیم.
مثال یهود برای ژیژک اهمیت بسیاری دارد، زیرا نمونۀ ویژهای از بخیه زدن بر تعارضات ساحت ایدئولوژی است. در این ساحت، یهودی را به منزلۀ چیزی مغایر با مدرنیته تصویر میکنند؛ به منزلۀ نیرویی ویرانگر که اگر نبود، جامعهای هماهنگ شکل میگرفت. ژیژک طی بحث دربارۀ خیزش دوبارۀ یهودستیزی در دهۀ 1990 در اروپای شرقی، این تحلیل را بسط می-دهد. به باور او، نفرت از یهودیان در دولتهای ملیگرا و پوپولیست اروپای شرقی به این دلیل بود که تصویر خیالی او به سان ”دزد لذت“ شکل گرفته بود. دردناکی و تحملناپذیریِ این تصویر دقیقاً به این خاطر بود که سوژه را به یاد ”ناممکن“ بودنِ لذت خودش میانداخت. بنابراین، نفرت از دیگری همانا نفرت از خود است، ولی ایدئولوژیهای نژادپرست با خدعه این فرمول را وارونه به سوژهها القا میکنند. بر این اساس، یهودی را باید تجسم ویژهای از تعارض بنیادیِ سوژه و نمودی از شکست او در خودْ بودنش دانست. یعنی تصویری از آن دزد خیالی که مایۀ فقدان و نابسندگیِ سوژه است.
ژیژک در یکی از آثار اخیر خود، سوژۀ دکارتی را به شکل ظریفی بازنگری کرده است. به نظر او، هستۀ اصلی تمام فلسفه-های ”رادیکال“ معاصر، رد سوژۀ دکارتی است. پساساختارگرایان، پسامدرنیستها، ساختارشکنان،و فمینیستها، همگی با هدف انکار میراث دکارت دستبهیکی شدهاند. ولی ژیژک میگوید فلسفۀ رادیکال مستلزم ارائۀ یک ”مانیفست فلسفی برای خود سوژۀ دکارتی“ است. خود او در ابتدای کتاب سوژۀ حساس چنین میکند: قصد ندارم به کوگیتو باز گردم، آن هم در قالب همان مفهومی که بر تفکر مدرن سایه انداخته است (یعنی همان سوژۀ واضح اندیشنده)؛ بلکه میخواهم هستۀ فراموششده، اعتنانشده، و مفرط آن را نمایان کنم که با تصویر آرامشبخش و واضح آن فرسنگها فاصله دارد“.
ژیژک در سوژۀ حساس، رابطۀ فلسفه و سیاست رهاییبخش را بر میرسد؛ جستاری است عمیق دربارۀ تاریخ تفکر، و نقد درخشانی دربارۀ مفهوم معاصر سوژه ارائه میکند. از حملۀ غافلگیرکنندۀ هایدگر به سوژهگی و سیاست پساآلتوسری اتیین بالیبار، اَلَن بدیو، و ژک رانسییر گرفته، تا مفهوم جامعه مخاطرهآمیز در آرای آنتونی گیدنز و اولریش بک، ژیژک در سرتاسر کتاب میکوشد فرانظریه را به محک روانکاوری بیازماید و همزمان، عطشهایی لیبیدویی و ناپیدای فلسفه را برملا کند.
به گفتۀ او، وضعیت ما در روزگار پسامدرنیته، وضعیت ”پساسیاست“ است. پساسیاست نه به این معنا که سیاست مرده است. برعکس، سیاست معاصر سرتاپا ایدئولوژیک است. در عین سقوط کمونیسم و لفاظیهای جوامع پیشرفتۀ سرمایهداری مبنی بر غیرایدئولوژیک بودن، جهانیشدن چنان استعمار درونی سوژهها را در همهجا پراکنده است که به درونیترین وجوه نفس و نهانیترین گوشههای لیبیدو نیز نفوذ کرده است. ژیژک میگوی فرهنگ پسامدرن [از فرط لذت] دلزده است. تکنولوژی و ارتباطات دگرگون شده و نفس و جامعه را از درون و تا سرحد انفجار، سرشار از نشانه و نماد و معنا کردهاند. به باور او، نفس در چنین وضعی گرفتار طلسمِ بیتوجهی به سیاست شده است: ”میدانم کاری که میکنم بیمعناست، ولی بههرحال میکنم.“
نقدهای مهم
ژیژک مشکلی دارد که در تمام نظریهپردازان پسالاکانی دیده میشود: همواره تأکید میکند که وجه خاص و واحدی از سوژهگی به شکل ذاتی بر سرشت خیالات ناخودآگاه حاکم است که همانا شکاف پرنشدنی میان نفس و دیگران است. برخی در مقابل چنین دیدگاهی گفتهاند بررسی اَشکال ایدئولوژی الزاماً به معنای تحلیل ”پردهپوشیها“ و ”پنهانکاریهای“ ساحت خیال در رابطه با فقدانی عمیق و هستیشناسانه نیست ؛ بلکه این بررسی باید نشان دهد چگونه خیالات ما نفس را چنان تقویم میکند که خودمختار و توانمند، یا باخودبیگانه و سرکوبگر میشود. خیالات ناخودآگاه را نباید صرفاً ساحتی فرعی و مشتقشده، و کوششی برای ”بخیه“ زدن به فقدان بنیادین سوژه انگاشت. بلکه خیالات ناخودآگاه توان آدمی برای آفرینش و تغییر است؛ و نمیتوان آن را از اوهام و تصورات و عواطف جدا دانست. بنابراین تلاش برای کشف یک مبنای عام که ایدئولوژی و تمام اَشکال فرهنگ از آن ناشی میشود –کاری که لاکان میکوشد با مفهوم فقدان انجام دهد- کار بیهودهای است.
علاوه بر این، ایدۀ اصلی ژیژک در آثار اخیرش –اینکه پسامدرنیسم دچار طلسم انکار، فقر نمادین، و نیرنگ خودآزاری است- نادرست است. چراکه نهتنها دوباره پای یکی از تردیدبرانگیزترین فرضیات معرفتشناسی مارکسیسم را به میان میکشد (چه لزومی دارد دوباره بنبستهای آلتوسرگرایی را تجربه کنیم؟)، بلکه بسیاری از نتایجی که از این ایده میگیرد، به شکل خجالتآوری با اغراض سیاسی او در تضاد است. به نظر ژیژک، آدم چه گرفتار سیاست هویت باشد، چه مشغول مطالعۀ هگل، و چه سرگرم تماشای اُپرا وینفری، در هر حال دچار اوهام ایدئولوژیکی است که بر شکافها و تعارضات و فقدان تلخ هستیشناسانۀ او سرپوش میگذارد. ژیژک با چنین دیدگاهی تفاوتهای اجتماعی و شعور فرهنگی را به رسمیت نمیشناسد، زیرا شیوههای پیچیده و ستیزهجویانۀ افراد برای مقاومت در برابر ایدئولوژیهای سیاسی را بهراحتی نادیده میگیرد.
شاید عجیب باشد که ژیژک هم مثل بسیاری از نظریهپردازان فرهنگ که جذب روانکاوی شدهاند، معتقد است در دورانی به سر میبریم که کل دم و دستگاه فرهنگ در حال نابود کردن خلاقیتهای بشر است. درست مانند ”فرهنگ تکساحتی“ هربرت مارکوزه و ”جامعۀ تماماً ادارهشدۀ“ تئودور آدورنو، ژیژک هم میگوید ما چنان عاملیت جمعیای نداریم که بتوانیم با نابسامانیهای سرمایهداری جهانی مقابله کنیم.
آنتونی الیوت - ترجمهٔ قاسم مومنی
- ۰۰/۰۴/۲۲