جامعه میبرَد.
آثار نوربرت الیاس (1990-1897) جایگاه مهمی در نظریۀ اجتماعی معاصر دارد و بهخوبی نشان میدهد ترکیب مؤلفههای پویای جامعهشناسی کلاسیک با بهرهگیری روشنفکرانه از شواهد تجربی گوناگون چه ثمراتی در بر خواهد داشت. اصطلاحات و مفاهیم ابداعی او برداشتهای خشک علوم اجتماعی پیشین را متزلزل میکند و فهم خوانندگان را به فراسوی منازعات لاینحل مبتنی بر ثنویتهایی نظیر فرد/جامعه یا دولت/جامعه میبرَد.
الیاس در شهر برِسْئاو به دنیا آمد که در آن زمان جزء آلمان بود و امروزه در لهستان واقع است. پس از آموختن فلسفه، به همکاری با کارل مانهایم در دانشگاه فرانکفورت پرداخت. ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو در همان زمان مشغول پایه-گذاری مؤسسۀ پژوهشهای اجتماعی فرانکفورت بودند که الیاس نگارش کتاب جامعۀ درباری را در سال 1933 در آنجا به پایان رساند. به دلیل قدرت گرفتن نازیها، از راه پاریس به لندن رفت و از سال 1934 تا 1939، فرایند متمدن شدن را در موزۀ ملی بریتانیا نوشت. این کتاب تحلیلی تاریخی دربارۀ شکلگیری ساختار شخصیت آدمی و نقدی بر روانشناسی مرسوم در دانشگاههای آن دوره بود. به دلیل آرای نامتعارفش تا 57 سالگی از انتصاب رسمی در دانشگاه محروم ماند تا آنکه در سال 1954 به عنوان مربی در دانشگاه لستر پذیرفته شد و بر بسیاری از جامعهشناسان سرآمد حال حاضر تأثیر نهاد. تأثیر پربار آثار و افکار او بر نظریۀ اجتماعی از دهۀ 1970 بهویژه در هلند و آلمان آغاز شد و دانشجویان نسخههای زیرزمینی فرایند متمدن شدن را در کنار کتاب نظارت و تنبیه فوکو میخوانند. تأثیر آرای متفاوت الیاس بر نظریۀ اجتماعی همچنان رو به افزایش است، بهویژه برای آنها که به تاریخ سوژگی، قدرت، دانش، خشونت، شکلگیری دولت، عواطف، تغییر نگرهها نسبت به بدن، و جنسیت علاقهمندند. تحلیل او دربارۀ روند رشد تاریخی عواطف و حیات روانشناسانۀ بشر، نقش مهمی در رابطه با فرایندهای کلانتر، ازجمله شکلگیری دولت، تمدن، شهرنشینی، جهانیشدن و توسعۀ اقتصادی دارد.
آرای مهم
الیاس با تواضع پا به نظریۀ اجتماعی نهاد و خود را آشکارا ”نظریهپرداز“ نمینامید. در آثاری نظیر جامعۀ درباری و فرایند متمدن شدن، بیشتر بر کاوشهای تجربی در خصوص مسائل خاص تاریخ و جامعهشناسی تأکید دارد، زیرا قصد دارد پا را از مرزبندی میان نظریۀ اجتماعی و پژوهش اجتماعی فراتر نهد. بهجای آنکه آگاهانه خود را نظریهپرداز اجتماعی بداند، رویکردی در نظریۀ اجتماعی پیش میگیرد که ریشه در فعالیتهای او در مقام پژوهشگر اجتماعی دارد. از آرای نظری مارکس، وبر، و نیز فروید بهره میگیرد تا ”نظریۀ جامعی دربارۀ جامعۀ انسانی، یا به بیان دقیقتر، نظریهای دربارۀ فرایند رشد انسانیت فراهم آورَد که چارچوب منسجمی در اختیار علوم اجتماعی مختلف قرار دهد“.
میتوان گفت نظریۀ اجتماعی الیاس حول پنج اصل مفهومیِ بههممرتبط سازماندهی شده است:
1.اگرچه جوامع از انسانهایی تشکیل شده که دست به کنش خودخواسته میزنند، پیامد ترکیب این کنشها عموماً برنامهریزینشده و ناخواسته است. از نظر او آنچه ”جامعه“ مینامیم متشکل از درهمتنیدگیِ ساختیافتۀ فعالیتهای گوناگونی است که توسط عاملیت انسانهای مختلفی رقم میخورَد که هریک اهداف ویژۀ خود را پی میگیرند، و به پیدایش شکلهای اجتماعیای نظیر ”مسیحیت،“ ”سرمایهداری،“ ”مدرنیته،“ و شکلهای خاص فرهنگی و هویتهای گروهی میانجامد، بیآنکه برای هیچیک از آنها برنامهریزی یا نیتی در کار بوده باشد. بنابراین، جامعهشناس باید سازوکار تبدیل کنشهای خودخواسته به الگوهای برنامهریزینشدۀ حیات اجتماعی را که در بازههای زمانیِ کوتاه یا بلندمدت استقرار مییابند، شناسایی کند. الیاس هدف چنین تحلیلی را بهبود نظارت و مهار انسان بر تحولات اجتماعی میداند، زیرا ”مردم فقط زمانی میتوانند به این کارکردهای درهمتنیدۀ بیمعنا و بیهدف تسلط یابند و معنایی بدهند، که از تمایزات و خودآیینی نسبی آنها آگاهی یابند و بتوانند آنها را به نحوی نظاممند بررسی کنند.“
2. افراد را فقط در وابستگیهای متقابلشان به همدیگر و به منزلۀ اجزاء شبکههای روابط اجتماعی میتوان شناخت که الیاس ”پیکرهبندی“ مینامد. او بهجای آنکه افراد را صاحب هویتی ”خودآیین“ بداند که با آن به تعامل با یکدیگر میپردازند و به چیزی به نام ”جامعه“ مرتبط میشوند، معتقد است ما از بیخ و بن اجتماعی هستیم و فقط از طریق ارتباط با دیگران وجود داریم و بدین طریق، نوعی ”طبیعت ثانوی“ یا منش ساختیافتۀ اجتماعی داریم. الیاس بارها این اصل را در مقابل نگرۀ دیگری مطرح میکند که آن را هومو کلاوسوس (homo clausus) یا ”شخصیتِ بسته“ میداند. هومو کلاوسوس تصویر متعارف انسان در اغلب دیدگاههای فلسفۀ مدرن غربی است که بر اساس آن، انسان را دارای عاملیت خودآیین، آزاد، و مستقل میانگارند. به باور وی، بهجای این تصویر، باید انسانها را دارای ”شخصیتی گشوده“ دانست که بیش از آنکه عاملیت آنها خودآیین باشد در قالب ”پیکرهبندیهای“ اجتماعی به همدیگر وابستهاند. الیاس مفهوم ”پیکرهبندی“ را ابداع میکند تا ”وابستگیهای متقابل انسانها را در مرکز نظریۀ جامعهشناسی بنشاند“ و تقابل اساساً نادرست ”فرد“ با ”جامعه“ را کنار بگذارد.
3. حیات اجتماعی انسان را باید بر اساس روابط آنها شناخت نه بر اساس وضعیتها یا چیزها. مثلاً بهجای آنکه قدرت را ”چیزی“ تصور کنیم که افراد، گروهها، یا نهادها به درجات مختلف از آن برخوردارند، باید سخن از روابطِ قدرت راند، و ”نسبتها“ و ”موازنههای“ دایماً متغیر قدرت میان افراد و واحدهای اجتماعی را در نظر گرفت. بهعلاوه، با چنین نگرشی پی میبریم که مسائل مربوط به قدرت یکسره با مسائل مربوط به ”آزادی“ و ”سلطه“ تفاوت دارد و تمام روابط انسانی اساساً روابط روابط قدرت است.
4. جوامع انسانی را فقط به منزلۀ فرایندهای بلندمدت توسعه و تغییر میتوان درک کرد، نه به سان شرایط و وضعیتهای بی-زمان.
الیاس قاطعانه بر این باور بود که جامعهشناس به منظور درک ساختارها و روابط جاری جامعه نباید از فرایندهای درزمانی و بلندمدت آن غافل شود. خود او از ”نیروی دگرگونکنندهای“ در سرتاسر حیات اجتماعی سخن میرانَد که ”جزء لاینفک تمام ساختارهای اجتماعی است و هرگونه ثبات موقت در این ساختارها به منزلۀ مانعی است بر سر راه تغییر اجتماعی“. یکی از پیامدهای مهم چنین دیدگاهی این است که الیاس بهجای سخن راندن از عقلانیت، بازار، مدرنیته، یا پسامدرنیته، همۀ اینها را به سان فرایند در نظر میگیرد؛ یعنی [فرایند] عقلانی شدن، بازاری شدن، مدرن شدن، یا حتی پسامدرن شدن.
5. تفکر جامعهشناسانه دایماً بین دو موضع در رفتوآمد است: نخست، درگیری اجتماعی و عاطفی با موضوع مطالعه، و دیگری، بیطرفی نسبت به آن. این واقعیت که جامعهشناس به مطالعۀ انسانهایی مشغول است که همگی به هم وابستهاند، بدین معناست که خود او نیز جزئی از موضوع مطالعۀ علمی است و به همین دلیل لاجرم تا حدودی درگیر پژوهش و نظریهپردازیِ خود میشود. شناختی که در علوم اجتماعی شکل میگیرد در دل جامعهای پرورده میشود که خود جزئی از آن است، و از آن مستقل نیست. از سوی دیگر، این درگیری غالباً مانعی است بر سر راه درک تمامعیار حیات اجتماعی؛ درکی که بتواند مشکلات دیرپای روابط انسانها با یکدیگر را برطرف کند یا از آنها فراتر رود. به نظر الیاس دانشمند علوم اجتماعی باید بکوشد از مفاهیم احساسی و روزمرۀ زندگی انسانها فراتر بنگرد و ”روشی برای دیدن“ پیشه کند که فراتر از اسطورهپنداریها و ایدئولوژیهای حاضر باشد، و غالباً کار جامعهشناس را ”در هم شکستن اسطورهها“ میداند.
wedding feast
هیچیک از این نگرهها منحصر به الیاس نیست، ولی نقطۀ قوت دیدگاه او ترکیبی است که میان دیدگاههای رایج در نظریههای اجتماعی مختلف ایجاد میکند. او مفاهیمی حساسیتبرانگیز میسازد و رویکرد ویژهای برای درک و پیادهسازی نظریۀ اجتماعی رقم میزند که میتواند اجزای گوناگون این نظریه را گرد هم آورَد.
کاملترین کاربست نظریۀ اجتماعی الیاس دربارۀ تاریخ زندگی اجتماعی و روانی در غرب را میتوان در فرایند متمدن شدن (1939) دید. محور تحلیل الیاس در این کتاب، تاریخ تحول درک مردم اروپا از خودشان به منزلۀ ”انسانهای متمدن“ است؛ آن هم درست در حالی که در سراشیب سقوط به بربریت افتادهاند (از یاد نبریم که الیاس هنوز گسترۀ ابعاد این بربریت را به-تمامی ندیده بود). به باور او، شکلگیری ساختارهای روانی جوامع معاصر غربی و پویاییِ آنها مبتنی بر تصور و تجربهای است که مردم این جوامع از ”تمدن“ دارند.
الیاس میگوید آنچه ما ”تمدن“ میدانیم متشکل از منش یا ساختار روانی خاصی است که در طول زمان تحول یافته و درک آن فقط از طریق بررسی تحولات اَشکال آن در گسترۀ روابط اجتماعی و ربط آن با این تحولات میسر است. او با بررسی آدابنامههای اروپاییان نشان میدهد که از اوایل قرون وسطی به بعد، هنجارهای حاکم بر خشونت، رفتار جنسی، کردارهای بدنی، عادات غذایی، آداب سفره، و شیوههای سخن بهتدریج پیچیدهتر شده و همزمان بر گسترۀ شرم و حیا و دلزدگی افزوده شده است. ”در جامعۀ قرون وسطی، نظارت و محدودیت اجتماعی کمتر“ و بهویژه خشونت بیشتری ”بر رانههای حیات اِعمال میشد“، بنابراین گسترش فرایندهای متمدن شدن را باید از طریق ارزیابی مدیریت و مقررات حاکم بر خشونت و پرخاشگری در حیات روزمرۀ جامعه تحلیل کرد. به نظر الیاس، شبکههای روابط افراد روزبهروز متمایزتر و پیچیدهتر شدند و محدودیتهایی که بر زندگی اجتماعی اِعمال میکردند بیشازپیش درونیتر شد و مستقل از نهادهای ناظر و بیرونی به حیات خود ادامه داد، و این یعنی تبدیل فشارهای اجتماعی و بیرونی به الزامات درونی. بدین طریق سلوک انسان”عقلانی شد“، به خدمت اهداف بلندمدت درآمد، و محدودیتهای اجتماعی بیشازپیش درونی شد. این فرایند به باور الیاس، پیوند تنگاتنگی با فرایند شکلگیری دولت و انحصاری شدنِ نیرویهای فیزیکی دارد.
نکتهای الیاس در تحلیل خود از نظر دور میدارد، تداوم پرخاشگری و خشونت در عین پیشرفت نسبی فرایند متمدن شدن است که نمونۀ بارز آن را در فاشیسم آلمان دیدیم. الیاس در نوشتههای بعدیِ خود که بعدها اکثر آنها در کتاب آلمانیها (1996) گردآوری شد به این مسئله میپردازد و احتمال میدهد که فرایند متمدن شدن و بیتمدن شدن همزمان ممکن باشد. به نظر او انحصاری شدنِ نیروها میتواند بسته به میزان کنترل ”ابزارهای خشونتورزی“ در هر وضعیت، مایۀ تولید خشونت شود. همچنین در نوشتههای بعدی، بر بیثباتی ذاتی منشهای تولیدشده برآمده از فرایند متمدن تأکید میکند و نشان میدهد به محض آنکه اوضاع جامعه بیثبات، تهدیدآمیز و رعبآور میشود، مقررات و محدودیتهای جاافتادۀ تمدن بهسرعت فرو میریزد. بااینحال، همچنان معتقد است رفتارهای توحشآمیز بشر را نیز باید در ارتباط با فرایند شکلگیری آداب و رسوم و احساساست اجتماعی بررسی کرد. آدابی که ما به عنوان انسانهای متمدن در مقام دفاع از آنها بر میآییم.
نقدهای مهم
1. نخستین نقدها به آثار الیاس ناشی از تقابل جدی میان دو جریان اصلی در تفکر اجتماعی، فرهنگی، و سیاسی غرب است: از یک سو آنها که کمابیش تمام انسانها را مشابه میانگارند، و از دیگر سو آنها که بر تمایز میان گروههای مختلف انسانها تأکید میورزند. دستۀ دوم نیز به نوبۀ خود به دو گروه دیگر تقسیم میشود: آنها که رویکردی یکزمانه دارند و تفاوتهای موجود میان گروههای انسانی را در یک دورۀ معین زمانی بر میرسند، و آنها که نگرهای در-زمانی دارند و فرایندها را در طول زمان تحلیل میکنند و گاه ”توسعهباور“ نیز خوانده میشوند.
الیاس عموماً به دیدگاه آخر تعلق دارد و تفاوتها در ساختار و آداب و منش جامعه را در طول زمان بر میرسد، ولی به همین دلیل، در تقابل با کسانی قرار دارد که بر مشابهتهای انسانها در دورانها و فرهنگهای مختلف تأکید میکنند. به عنوان نمونه، هانس-پیتر دوئر، انسانشناس آلمانی که یکی از جدیترین منتقدان الیاس است میگوید اگر بپذیریم که روابط جنسی انسانها همواره تحت قواعد و مقررات اجتماعی و در انقیاد مجموعهای منظمی از هنجارها بوده، بدین طریق همواره تمایز جهانشمولی میان حوزۀ عمومی و حوزۀ خصوصی بدنها وجود داشته و قواعد اجتماعی با تمرکز بر حوزۀ خصوصی برپا شده است. به نظر دوئر، آنچه الیاس عدم قیدوبند بر امیال جنسی در قرون وسطی مینامد عملاً ناممکن است، زیرا الگوهای حاکم بر روابط خانوادگی در آن دوران، مستلزم حاکمیت دستکم شماری قاعده و هنجار بر رفتارهای جنسی بوده است. این بحث پایانی ندارد، زیرا معیار بیچونوچرایی برای ترجیح یکی از این دو رویکرد بر دیگری در دست نداریم. خود این بحثْ ناشی از تعینناپذیر بودنِ روابط میان امر عام و امر خاص، و پیوستار و تغییر است.
2. تأکید الیاس بر ارتباط میان فرایند شکلگیری دولت و فرایند متمدن شدن به دو شیوۀ تحلیل مختلف میانجامد که یکی با دیگری بسیار متفاوت است: شیوۀ نخست شامل تأمل دربارۀ جنبههای متفاوت سازماندهی جامعه -سوای شکلگیری دولت- است که به فرایندهای متمدن شدن میانجامد. این جنبهها شامل شکل زندگی خانوادگی، نظام باورهای مذهبی، و امثال اینها میشود و با تعمیم به ”تحولات ساختارهای اجتماعی،“ مؤلفههای حیات اجتماعی را تا شکلگیری انواع حکومتهای سیاسی تحلیل میکند. شیوۀ دوم شامل بررسی ابعاد وحشیانه و بیتمدن شکلگیری دولت است، و قساوت و توحش موجود در بطن تمام دولت-ملتها را تحلیل میکند: بررسی مسائلی نظیر استعمار و امپریالیسم، و شیوههایی که دولت-ملتهای غربی روابط متمدنانۀ خود را به فرهنگهای (به زعم آنها) ”بیتمدن“ و مردمانشان تحمیل کردند.
3. تأکید الیاس بر سرشت ناخواسته و برنامهریزینشدۀ تغییرات اجتماعی ممکن است ما را از مداخلات سازماندهیشدۀ قدرتمندان جامعه در فرایندهای متمدن شدن غافل کند. به عنوان نمونه، بسیاری از تاریخنگاران اجتماعی غرب، تصویری از تاریخ اروپا پیش روی ما میگذارند که طی آن، گروههای مختلفی از وکلا، مفتشان، کشیشان، قضات، بازاریان، لشکریان، و امثال آنها، با نقش فعال خود به تاریخ شکل دادهاند و در عین حال، شماری از نیروهای انتزاعی جامعه نیز انگیزۀ آنها بوده است. یکی ازمهمترین دغدغههای کسانی که نظریۀ اجتماعی الیاس را بهکار میبندند این است که چگونه باید میان فرایندهای متمدن شدن و تعرضات متمدنانه به این فرایندها تمایز گذاشت.
برگرفته از وب سایت کتاب وب
- ۹۷/۰۹/۲۲